بخت بیدار شده
روزي روزگاري نه در زمان هاي دور كه در همين حوالي مردي زندگي مي كرد كه هميشه از زندگي خود گله مند بود و ادعا ميكرد " بخت با من يار نيست " و تا وقتي بخت من خواب است زندگي من بهتر نمي شود.
پير خردمندي وي را پند داد تا براي بيدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگري توانا برود .
او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد...
او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد...
ارسال توسط کاظم احمدی
آخرین مطالب